loading...
❤✿❤ஜشهر تنهاییஜ❤✿❤
تنها بازدید : 4 شنبه 29 تیر 1392 نظرات (0)

بی قراری



در این شبهای بی قراری چیزی نمانده که با دلم در میان بگذاری
همه چیز از احساست پیداست ، در این لحظه های نفسگیر ، چیزی نمانده جز دلتنگی و انتظار
و این دل عاشق من ، همیشه بهانه میگیرد از من …
بهانه تو را ، تو را میخواهد نه دلتنگی ها را، تو را میخواهد نه به انتظارت نشستنها را!
در این شبهای بی قراری چیزی نمانده از من ، جز یک دل بهانه گیر
باز هم گرچه نیستی در کنارم ، اما در این هوای سرد ، عشق نفسهایت مرا گرم نگه داشته…
به این خیال که تو هستی ، همه چیز سر جای خودش باقیست ، تنها جای تو در کنارم خالیست، به این خیال که تو هستی شبهایم مهتابیست ، تنها درد من در این شبها ، تنهاییست !
به این خیال که تو هستی ، بی خیال همه چیز شده ام ، در حسرت دوری ات تنها و آشفته ام!
کجا بیایم که تو باشی ، کجا بروم که تو را ببینم ، کجا بنشینم که تو هم بیایی،دلم تنها به این خوش است که هر جا باشی ،همیشه در قلبم میمانی
اما تو بگو دلتنگی هایم را چه کنم؟ ، لحظه به لحظه بهانه های این دل بی تابم را چه کنم؟ تو بگو اشکهایم را چه کنم ، انتظار ، انتظار ، این انتظار سخت را چه کنم؟
فرقی ندارد برایم دیگر ، مهم این است که تو هستی ، مهم این است که همیشه و همه جا مال من هستی
اگر من در این گوشه تنها نشسته ام و به تو فکر میکنم ، تو در گوشه ای نشسته ای و در خیالت به من نگاه میکنی ، اگرمن با هر تپش از قلبم تو را یاد میکنم ، تو در آن گوشه با یادت مرا آرام میکنی
اگر من در این گوشه چشم انتظار نشسته ام ، تو در آن گوشه از شوق دیدار همه ی چوب خطهای این انتظار را پاک میکنی….




تنها بازدید : 4 شنبه 29 تیر 1392 نظرات (0)



خدایا به حرفهایم گوش بده ...

همین امشبو فقط ...

دلیل این همه درد چیست ..؟

احساس میکنم روحم آتیش میگیره...

  هر لحظه به خاطر این بغض...

منتظر خفه شدنم ...

خدایا دلیل اینها چیست ...؟


خـــــدايـــــــــــــــا ؛

ميدونم ايـن روزهــا حرفهـــايم

بوي نــاشـــکري مي دهنــد ...

امـــا تـــو ...

بـه حســـاب تنهـــايي و درد دل بگـــذار...!


تمام زندگیم را دلتنگی پر کرده است ...

دلتنگی از کسی که دوستش داشتم...

و ترکم کرد !!!

خــــدایا درد دارم میفهمی؟؟؟

دردهایی که کابوس شبهام...

و حقیقت روزهام شده...

و حسرتی که به قلبم...ماند

خـــــدایـــــــا دلتــنـگم میفهمی؟؟؟

دلتنگی برای کسی که...

فرصت اندکی برای خواستنش

برای داشتنش داشتم ...

حق من نیست!!!

که به آتش گناهی که...

عشق در آن سهمی داشت

"مرا"

بسوزانند ...

خواستم ...

نشد ...

فراموش کردن در دامنه تعریف این ذهن نیست ... !

در دامنه تعریف این قلب هم نیست ... !

گاهی آلزایمر ...

زیاد هم بد نیست !

خسته ام ...

از هر تلاش بیهوده ای ...

که وادارم میکند فراموش کنم...!


...و بازدر پایان حرفهایم


ای کاش ...

دلیل شب بیداری هایم 

وجود تو بود

نه جای خالیت ... ( ! )


تنها بازدید : 6 شنبه 29 تیر 1392 نظرات (0)




walk with me in love

عاشقانه همراه من گام بردار

 

Talk to me about

به من از آن بگو

 

what you cannot say to others

كه توان گفتنتش را به ديگری نداری

 

Laugh with me

با من بخند

 

even when you feel silly

حتی آنگاه كه احساس حماقت ميكنی

 

Cry with me

با من گريه كن

 

when you are most upset

آنگاه كه در اوج پريشانی هستی

 

Share with me all the beautiful things in life

تمام زيباييهای زندگی را با من شريك باش

 

Fight with me

در كنار من

 

against all the ugly things in life

با تمام زشتی های زندگی ستيز كن

 

Create with dreams to follow me

با من روياهايی را بيافرين تا به دنبال آنها برويم

 

Have fun with  in whatever we do me

در شادی هرچه ميكنم شريك باش

 

Work with me towards common goals

برای رسيدن به آرزوهایمان ياری ام كن

 

 ...Walk with me throughout life

بيا با هم گام برداريم در تمام زندگي ...





تنها بازدید : 8 شنبه 29 تیر 1392 نظرات (0)



همين چند روزپيش

فکر می کردم
می توانم عاشق کسی شبيه تو شوم !
از همين چندروز پيش
هيچ کس
شبيه تو نيست


...................................


لعنت به بعضی آهنگـا ,

بــه بعضی خیابونـــــا ,
بــه بعضی حرفـــــــــا ,
لعنتیا آدمو میبرن به روزایـی کـه واسـه

از بیــن بـردنـش تـو ذهـنـت ویــرون شــدی ...


...................................


این انتهای کفر نیست، 
آغاز "تفکر" است 
ما خدا را آفریدیم یا خدا مارا؟


...................................


آدمـا خوبن ؛
تـا وقتـی خـوبـتـر از تو گیرشون نیاد . . .


...................................


وقتی ی رابطه تموم میشه
دیگه نباید ب انتقام فکر کنی
چون این انتقام باعث میشه...

باعث میشه آرامش تو از دس بدی
اما اون با خیال راحت زندگی شو میکنه!

نه انتقام بگیر
نه نفرین کن
برو زندگی کن!


...................................


عادت کن به هیچ کس عادت نکنی ....

و گرنه به تباه شدن زندگیت تبدیل میشه !!


...................................


حکایتم
حکایت درختی است
که رویش علامت زده اند
قطع شود

آن هم در بهار ....


...................................


گفتی بازی برد و باخت دارد ولي: …


ولی زبانم بند آمد بگویم که من بازی نکردم ؛

من با تو زندگی کردم


...................................


گفت دیوانه وار دوستت دارم

.

.

.
ولی من چه ساده بودم که نفهمیدم

به دیوانه اعتباری نیست


...................................


ای ابر ها نبارید که: !

.

.

.

.

من دریا را به پایش ریختم … برنگشت


...................................


لعنتی عزیزم !

همبستر که بسیار است

امّا به من بگو

در این دنیا

همنفسی هم هست هنوز...؟


...................................


وقتی خسته ام
وقتی کلافه ام
وقتی دلتنگم
بشقاب ها را نمی شکنم
شیشه ها را نمی شکنم
غرورم را نمی شکنم
دلت را نمی شکنم
در این دلتنگی ها زورم به تنها چیزی که میرسد
این بغض لعنتی است...


...................................


کسی که راز آدم را پیش خودش نگه می دارد،

قابل ستایش است.

کسی که قابل ستایش باشد،

قابل عشق ورزیدن است.

کسی که قابل عشق ورزیدن باشد،

حیف است.

کسی که حیف باشد،

آدم دلش نمی آید بیاوردش توی زندگی نکبتش.

همین است که آدم نمی تواند هیچوقت فراموشش کند
همین است که آدم همیشه دلبسته می ماند
همین است که...


...................................


یک رابطه حقیقی زمانی است که ؛
بتوانید همه چیز را به همدیگر بگویید !
نه رازی و نه دروغی ...

تنها بازدید : 4 شنبه 29 تیر 1392 نظرات (0)




من همان مردی هستم که بعدها به دخترت نشان میدهی و میگویی:


این مرد را دوست میداشتم . . .

او از تو خواهد پرسید چه شد که جدا شدید؟

بگو تقصیر خودش بود

دیوانه بود . . .

نشانه اش هم این است که او هنوز هم عاشق من است



با همــــه چیز كنار آمده ام جز باورِ جمله ی آخرِ تو كه:
.

چیزی بینمان نبوده... !!!



اینجا زمین است !!!


قیمت یک عشق تا عشق دیگر یک قهر ساده است !!! 
متاسفانه



ببینمت

گونه هایت خیس اســـت 
بمیرم برایت
باز با این رفیق نابابـــــت
نامش چه بود؟
هان! باران
باز با "باران " قدم زدی ؟
هزار بار گفتم
باران رفیق خوبی نیست برای تنهایی ها 
همدم خوبی نیست
برای دردها ...



اون کسی که اسمش
بغض تو گلومه
تو
هستی...



سرفه هايم

صــدای خرده شيشه ميده
فــــكر كنم دلم شكسته


 

کـــــــــاش...

کـــــــــــــــاش انســــــــــان مثـــــل شمــــــــع...

فقط یک روز زنـــــــــدگی می کرد...

امــــــــــا کنـــــــــار پروانـــــــــــــــــــــه اش بود...



انسان ها به ناگهان شکسته نمی شوند ؛


این ماییم که دیر به دیر نگاهشان می کنیم . . .



عجیب ست رسمِ آدمیت !
بادبادک را در اوج میخواهند
اما نخ اش را رها نمیکنند !



کلاغ جان!


قصه من به سر رسید...

سوار شو!

تو را هم تا خانه ات می رسانم



آخرش یک اعلامیه ترحیم چاپ می کنم،

با عکسی دو نفره
و برای کسانی که هیچوقت نمی فهمند
به زبان ساده توضیح می دهم
آن که خاک کردید ، اوست
آن که مرده است ، منم....



ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ...
ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﺍﺯ ﺗـــــﻮ ﻧﻮﺷﺘﻦ !...
ﮐﻤﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻢ
ﺍﯾﻦ " ﻣﻨﻢ" ﮐﻪ،
ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ!...


تنها بازدید : 16 شنبه 29 تیر 1392 نظرات (0)


خـــــــــــــــــــــــــــدا یــــــــــــــا!!!!

غـــــلط کــــــــردم گــــفـتـم مــواظبـش بــــــــاش...

تـــــو بـــرش گـــردون....

خــــودم مــثـل چــــشام مـــواظـبـشم!!!!



تنها بازدید : 5 شنبه 29 تیر 1392 نظرات (0)



یک دقیقه سکوت به خاطر حرف های نگفته


  یک دقیقه سکوت به خاطر تمام آرزوهایی که در حد یک فکر کودکانه و ابلهانه  باقی ماند.


  یک دقیقه سکوت به خاطر امیدهایی که به نا امیدی مبدل شد.


  یک دقیقه سکوت به خاطر شب هایی که با اندوه سپری شدند.


  یک دقیقه سکوت به خاطر قلبی که زیر پای کسانی که دوستشان داشت له شد.


  یک دقیقه سکوت به خاطر چشمانی که همیشه بارانی ماندند.


  یک دقیقه سکوت به خاطر سال ها آرامش از دست رفته.


 یک دقیقه سکوت یک دقیقه سکوت به احترام دفتری که فقط برای نوشتن دردها  گشوده می شود.


  یک دقیقه سکوت به خاطر کودکی که سالهاست زنده است اما زندگی نمی کند.


  یک دقیقه سکوت به خاطر به دنیا آمدن کسانی که رفتن را به ماندن ترجیح    میدهند.


  یک دقیقه سکوت به خاطر ستاره ی کوچکی که همیشه در آسمان پر ستاره و بی انتها تنها ماند.


  یک دقیقه سکوت به خاطر همه ی سال هایی که دروغ شنیدم.


  یک دقیقه سکوت به خاطر روزها و لحظه هایی که ادامه دادن ناممکن می نمود اما عبور ناگریز بود.


  یک دقیقه سکوت به خاطر همه ی کسانی که به جرم دیگری محاکمه شدند.


  یک دقیقه سکوت یک دقیقه سکوت به خاطر پرنده ی کوچک خوشبختی ،که هر گاه بر بامی نشست با سنگ از او پذیرایی کردند.


  یک دقیقه سکوت به خاطر خاطر اطرافیانی که بود و نبودشان مطلقاً فرقی نمی کند.


  یک دقیقه سکوت به خاطر همه ی کسانی که فکر می کردند دنیا روزی بهتر خواهد شد.


  یک دقیقه سکوت به خاطر کسانی که معتقدند یک روز همه چیز تغییر خواهد کرد.


  یک دقیقه سکوت به احترام کسانی که زندگیشان را وقف کمک کردن به انسان های ،دردمند می کنند در حالی که خود دردمندترین اند.


  یک دقیقه سکوت به احترام کسانی که شادی خود را به بهای ناراحت کردن یکدیگر به دست می آورند.


  یک دقیقه سکوت به احترام کسانی که گمان می کنند زنده بودن زندگانی را کافیست.


  یک دقیقه سکوت برای رویاهای شیرین کودکی، که هرگز باز نخواهندگشت.


  یک دقیقه سکوت برای محبت که بیشتر از همه مورد خیانت واقع می گردد.


  یک دقیقه سکوت برای پروانه ی کوچکی که ،با بال شکسته اش تمام عمر در تلاش بیهوده برای پرواز بود.


  یک دقیقه سکوت به احترام انسانیت.


  یک دقیقه سکوت به خاطر انسان بودن.


  یک دقیقه سکوت به خاطر همه ی کسانی که مجبورند یکدیگر را تحمل کنند.


  یک دقیقه سکوت به احترام دوستانی که هر گاه به آنها احتیاج داشتم بهترینشان تنهایی بود.

.

.

.

.

.

  یک دقیقه سکوت برای زندگی...

تنها بازدید : 4 شنبه 29 تیر 1392 نظرات (0)

چه خبر از دل تو ؟



نفسش مثل نفسهای کوچک دل من می گیرد ؟

یا به یک خنده ی چشمان پر از ناز کسی میمیرد ؟

چه خبر از دل تو ؟

دل مغرور تو هم مثل دل عاشق من می گیرد ؟

مثل رؤیای رسیدن به خدا ..... همه شب تا به افق

دل من نیز آزادگی قلب تو .... پر می گیرد ؟

چه خبر از دل تو ؟




مثل آن مسجد بین راهی تنهایم

هرکس که می آیدمسافر است

میشکند هم نمازش را هم دلم را ...

و میرود ...

دیگر به خاک کفش این غریبه ها عادت کرده ام


همه ی رژهای قرمز دنیا رو هم به لبانت بزنی‌ ...؛
ترجیح میدهم لبهایت را با دندانهایم سرخ کنم ...!



باتو هستم ای غریبه،آشنایم میشوی؟ آشنای گریه های بی ریایم میشوی؟ من تمام درد باران را خودم فهمیده ام ... مثل باران آشنای بی صدایم میشوی؟ روزگار، این روزگار بی خدا تا زنده است ای غریب آشنا، آشنایی با خدایم میشوی؟ من که شاعر نیستم شکل غزل را میکشم رنگ سبز دلنشین صفحه هایم میشوی؟ ای غریبه با شکوه و دلخوشی همسرای خنده های باصفایم میشوی؟ بوی غربت میدهد این لحظه های بی کسی با تو هستم ای غریبه آشنایم میشوی؟؟؟؟




امشب بیا واسه دلت خنده بکار روی لبات
چند دقیقه بدون فکر ماهو بیار توی چشات
بذار تا خوب نگات کنه آخه اونم مثل منه
به خاطرت تنها شده اون عاشق عشق منه
امشب تولد توعه تولد عشق منه
روز شکفتن توعه بهار زیبای منه
امشب بذار بهت بگم دلم میخواد بهاری شی
به هر وسیله ای شده غم ها رو بیخیال شی
دلم میخواد زنده بشه عشق و محبت تو دلت
فدای چشمای تو شم خنده بکار روی لبت



عشقه من باش تا نميرم
آخه من بي تو ميميرم
نرو تا تنها نمونم بي تو با بغضه شبونم
عزيزم عشقه مني تو
مثله مجنون پره دردي
گريه هايه آسمونم ميگه تو بر نمي گردي
دلم از بس گله داره
روز هارو هي ميشماره
خدا جون كاري بكن تا
بمونه پيشم دوباره
گلكم با من بمون تا بتونم دووم بيارم
آخه ميدوني عزيزم بي تو من طاقت ندارم.




آرام روی خیالم خوابیده ای...
خوب می دانی خیالم برایت تخت است ...


سیگار بی جان ترین عصیانگریست که مرا به عصیان وامیدارد ...
او به نابودی تن نشسته است، من به نابودیِ " من "

... و هر دو به " نابودیِ " هم ...




همه چی داشت خوب پیش می‌رفت؛
که یهو به خودمون اومدیم دیدیم بزرگ شدیم.....




کـاش دفتـر خاطراتــم
چراغ جادو بود
تا هر وقت از سـرِ دلتنگــي
به رويش دست ميکشيدم
تــو از درونش
با آرزوي من بيرون مي آمدي!



بگو چه مخدری بود
در بودنت ...
كه اينهمه نبودنت را
درد ميكشم ...!
دیوانه ام می كند ...!
فكر اینكه .. زنده زنده .. نیمی از من را .. از من جدا كنند !
لطفا ... تا زنده ام بــــــــــــــــــمان...

خدايا...
کودکان گل فروش را ميبيني؟!
مردان خانه به دوش...
دخترکان تن فروش...
مادران سياه پوش...
محرابهاي فرش پوش...
پسران کليه فروش...
زبانهاي عشق فروش...
انسانهاي آدم فروش...
همه را ميبيني؟
ميخواهم يک تکه از آسمان را بخرم, ديگر زمينت بوي زندگي نميدهد.
احساس ميکنم بد بازي را باختم...
حواست هست!!

من يارت بودم...نه حريفت



این روزها من

خدای سکوت شده ام

خفقان گرفته ام تا

آرامش اهالی دنیا

خط خطی نشود...

اینجا زمین است

اینجا زمین است رسم آدمهایش عجیب است

اینجا گم که میشوی

بجای اینکه دنبالت بگردنن

فراموشت میکنند.........



دلتنگی چه حس بدی است....


تنهایی چه حس بدی است

کاش...

پاره ای ابر میشدم

دلم مهربانی می بارید

کاش نگاهم شرار نور میشد

اشتی میدادش

و

که دوست داشتن چه کلام کاملی است

و

من...

چقدر دلم تنگ دوست داشتن است!




گاهی دلت بهانه هایی می گیرد که خودت انگشت به دهان می مانی...

 گاهی دلتنگی هایی داری که فقط باید فریادشان بزنی اما سکوت می کنی ...
 گاهی پشیمانی از کرده و ناکرده ات...

 گاهی دلت نمی خواهد دیروز را به یاد بیاوری انگیزه ای برای فردا نداری و حال هم که...

 گاهی فقط دلت میخواهد زانو هایت را تنگ در آغوش بگیری و گوشه ای گوشه ترین گوشه ای...! که می شناسی بنشینی و"فقط" نگاه کنی...

 گاهی چقدر دلت برای یک خیال راحت تنگ می شود...
 گاهی دلگیری...شاید از خودت.




میگویند یک روزی هست ..


 که چرتکـه دست میگیرند و حساب و کتاب میکنند ...

 و آن روز تـــو باید تــــاوان آن چه با من کردی را بدهی!

 فقط نمیدانم ....

 تاوان دادن آن موقع تـــو ، به چه درد من میخورد!؟!




گاهی در فرا سوی این لحظات از خود میپرسم، با خود چه کردی؟!!!


 که همچون باران میباری.. همچون باد گریزانی..

 و همچون تاریکی در هراسی

 حتی چشمانت را در کلبه ی وجودش نیافتی

 تو خود، او بودی و او تو نبود...

 چه بد کردیم به خود...


هر چیز زمانی دارد

نفس هم که باشی

 دیر برسی

 من رفته ام . . .




خوب به چشمهایش نگاه کنید ... از نزدیک!

 دستانش را بگیرید!
 آنقدر نزدیکش باشید که گرمای نفس هایش را حس کنید!
 خوب عطرش را بو بکشید!
 موقع بوسیدنش از ته دل ببوسیدش... از ته دل ببوییدش ... از ته دل لمسش کنید!
 ... از ته دل نگاهش کنید ... از ته دل صدایش کنید!
 از تمام لحظات با هم بودن نهایت استفاده را بکنید!
روزی می رود ...
 و حسرت همه ی اینهایی که گفتم در دلتان می ماند.




خسته ام از تظاهر به ایستادگی

 از پنهان کردن زخم هایم
 زور که نیست !
 دیگر نمیتوانم بی دلیل بخندم و
 با لبخندی مسخره وانمود کنم همه چیز رو به راه است....!
 ............اصلأ دیگر نمیخواهم که بخندم
 میخواهم لج کنم ، با خودم ، با تو ، با همه ی دنیا...!
 چقدر بگویم فردا روز دیگریست و امروز بیاید و مثل هر روز باشی....؟؟!
 خسته ام .... از تو .... از خودم....از همه ی زندگی .....
 میخواهم بکشم کنار ! از تو ... از خودم..... از همه ی زندگی ..



گاهی دلم میخواد, وقتی بغض میکنم,


 خدا از آسمان به زمین بیاد, اشک هامو پاک کنه, دستم را بگیره و

 بگه: اینجا آدما اذیتت میکنن؟!!!

 بــیـــا بــــــریــــــــم




من دلم می خواهد

 ساعتی غرق درونم باشم!!

 عاری از عاطفه ها
 تهی از موج و سراب
 دورتر از رفقا…
 خالی از هرچه فراق!!

 من نه عاشق هستم ؛
 و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من

 من دلم تنگ خودم گشته و بس…!




وصیت نامه ی عشق


مرا در روزی بارانی دفن کنید تا آتش قلبم خاموش گردد و در

طابوتی بگذارید از چوب تا بدانند عشق من مانند چوب خاکستر شد

دستهایم را بر روی سینه ام قرار بدهید تا بدانند همیشه دوست

داشتم کسی را در آغوش بگیرم چشمهایم را باز بگذارید تا بدانند

همیشه چشم انتظار بودم صورتم را رو به غروب آفتاب بگذارید تا

بدانند عشق من غروب کرده و زندگی ام تمام شد . مرا در آفتاب

بگذارید تا بدانند عشق من شعله ور شد




همیشه جایی بود که با دیدنش یاد تو در خاطرم زنده میشد ،


همیشه آهنگی بود که با شنیدنش حرفهایت در ذهنم تکرار میشد

آن لحظه ها همیشگی نبود ، عشق تو در قلبم ماندنی نبود ، بودنت در کنارم تکرار نشدنی بود!




دوست داشتن

دوست داشتنِ کسی که شما رو دوست نداره
مثل بغل کردنِ کاکتوس می مونه
هر چی محکم تر بغل کنی
بیشتر آسیب میبینی ...




عشق


عشق که تعریف آن برای ما این قدر سخت است، تنها تجربه بشری است که واقعا ماندگار و حقیقی است.

عشق نیروی مخالف ترس است، اساس هر رابطه است، قلب خلاقیت است، و قدرت قدرت هاست.

عشق پیچیده ترین موضوع بین انسان هاست، منبع خوشبختی است، انرژی است که ما را به هم متصل می سازد و درون ما خانه می کند...

در نهایت عشق چیزی است که ما را به راستی میتوانیم هدیه کنیم.

در دنیای مبهم، رویایی و پوچی؛ عشق منیع حقیقت است.

بنابراین در مورد عشق خود نسبت به  یکدیگر خسیس نباشیم و سال جدید را با عشق شروع کنیم




گاهی وقتها

گاهی وقتها ، نفر اول شده ای ولی به جایگاه دیگران حسرت میخوری

گاهی وقتها ، باید به خاطر جایی که هستی شاد باشی

گاهی وقتها ، متوجه جایی که ایستاده ای نیستی

گاهی وقتها ، نگاه دیگران برایت مهمتر از نگاه خودت به زندگی می شود

گاهی وقتها ، صدای دیگران نمی گذارد آنچه را که باید بشنوی

گاهی وقتها ، می بازی ، اما شاید که که به هدف نزدیکتر شده باشی

گاهی وقتها ، داشته هایت بیشتر از ادعایی است که برنده ها دارند

گاهی وقتها ، لازم است هر جا که هستی ، از خودت راضی باشی

 


تنها بازدید : 10 شنبه 22 تیر 1392 نظرات (1)



” قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و …

 

این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.

توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .

 

چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .

 

تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان ، یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.

 

از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش

بود . همان قدر زیبا ،با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و …

 

در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز

مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.

وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.

 

به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .

 

اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از

رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.

 

ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.

 

محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در

وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر

روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.

 

هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی

اش میشد !

 

اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .

 

انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد

 

این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .

 

باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم  ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .

 

آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازه

های من بود ؟!

 

منی که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت !!

 

محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .

 

برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .

 

آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او

بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .

 

مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و

 

از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.

 

هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:

 

این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم

توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته

بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .

 

بعد نامه یی به من داد و گفت :

 

این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم :

 

( نامه و هدیه رو با هم باز کنی )

 

مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده

بودم اما جرات باز کردنش را نداشتم .

 

خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر

پوچم ، میخندید.

 

مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان رسیدم ، طنین صدای

آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .

 

_ سلام مژگان . . .

 

خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .

مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .

چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !

مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد

و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .

_ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟

در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم

 

_ س . . . . سلام . . .

_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟

 

یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خوای نگام کنی ! . . .

 

این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته

بودم .

 

حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .

 

تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .

 

آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه

کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .

 

وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه

سنگین را تحمل کنم .

 

نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !

 

چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم .

 

مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . .

 

حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه

کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .

 

داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما

 

قلبم . . .

قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از

حلش عاجز بودم کمک کند .

 

بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که

چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.

 

ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی

خشکیده که بوی عشق میداد .

 

به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم .

 

( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .

بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته .

 

اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا و … )

 

گریه امانم نداد تا بقیه ی نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست ….

 

چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش

عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.

 

اکنون سالها ست که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.

 

ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی عشق مان نگه داشته

ایم..! “

تعداد صفحات : 7

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 78
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 1
  • آی پی دیروز : 17
  • بازدید امروز : 3
  • باردید دیروز : 14
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 17
  • بازدید ماه : 17
  • بازدید سال : 60
  • بازدید کلی : 4,243
  • کدهای اختصاصی